و عشق، نقاب از چهره برداشت
آن هنگام که در عمق وجودت مرا جای دادی
آن هنگام که نه از سر هوی که از سر وفا، دلت را به دلم گره زدی
آن هنگام که مرا بی آنکه خود بدانم به خانۀ پُر مهر قلبت دعوت کردی
و چه ساده و پاک و دلنشین و زیبا
و تو در رویای شیرین خود مرا پروراندی
که
روزی ... ؛
جایی ... ؛
باید ... ؛
خدا کند ...
و چه دشوار است مقابله با عشق
عشق نابی که از جامِ جان برخاسته و سودای دل در سر دارد
و تو هرگز نمی توانی حریف این قَدَر قدرت شوی
اینجاست که عشق تو را سوار بر امواجِ گاه آرام و گاه خروشان کرده، می برد آنجا که فقط خود می داند و تنها اوست که یکّه می تازد و حکمرانی می کند بر سرزمین دل
و چه کار آید ز عقل که او را هم بندۀ خویش می سازد
خوشا که مرا در من یافتی و تصویری از عشقِ ناب را نه بر دیده گانم که بر تمام وجودم مصوّر نمودی
و مرا به بوئیدن عطر عشق خواندی
اینک به رسم عشق و وفا، دستان پُر مهرت را به عشق راستین می فشارم و به آغوشم می کشم تو را و دیده بر دیده گانت می دوزم که از حُرم نگاهت جانی بگیرد این جان خسته ام
می دانم ...
می دانم که تو دمِ عشق خدایی بر این کالبد بی جانم
گویا که مرا درگیر خود ساخته ای؛
چرا که من نیز همواره همراه تو سوار بر امواج عشق به این سو و آن سو خود را می یابم
چه شیرین است لحظۀ تلاقی من و تو با عشق
و چه جاودانه است حس حضورت در کنارم
با زبان دل می گویم که میخواهـــــــم بمانی ای نیمۀ گمشـــــــدۀ من
ای که با عطر وجودت فوران می کند آتشفشان عشق درونم